شاید درمان را نیمه‌کاره رها کنم

حرف که می‌زند نگاهش پس‌پس می‌رود و عقب‌نشینی می‌کند. خط‌های نازکی گوشه چشم‌ها و لب‌هایش در کمین جوانی نشسته است.
  • شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 23:54
به گزارش بولتن نیوز، غم خفته در نگاهش پس‌زمینه قصه‌ای است که از زندگی می‌گوید. 24سال دارد اما از 15سالگی مسئولیت مادر، پدر و 2برادرش با او بوده است. حالا هم از روستایشان تک و تنها، چندروزی آمده تهران تا مادرش را درمان کند اما دلش پیش پدر بیمار و 2 برادر کوچکش است. مریم از آن آدم‌هایی نیست که وقتی ازشان می‌پرسی چه خبر، حاضرند از سیر تا پیاز همه چیز را تعریف کنند. اما حالا فرق می‌کند؛ او دوست دارد تعریف کند که چه بر سرش آمده؛ گویی با این حرف‌زدن‌ها سبک می‌شود.

9سال پیش مادر مریم، وقتی هنوز 40سالش هم نشده بود، سکته مغزی کرد و از آن زمان تا‌کنون تمام بار زندگی بر دوش او که بزرگ‌ترین فرزند خانه است افتاده. او می‌گوید: «از وقتی یادم هست در خانه ما یک نفر بیمار بود. وقتی خیلی کوچک بودم پدرم مریض و ازکارافتاده شد و مادرم با کارگری خرج زندگی‌مان را تأمین می‌کرد، بعد هم که به‌خاطر فشارهای زیاد زندگی، مادرم سکته مغزی کرد و دیگر نتوانست کار کند و زندگی ما فلج شد».

  • آن صبح لعنتی

زندگی آنها با هر سختی‌ای که بود می‌گذشت، مادر کار می‌کرد و هرچند درآمدش کم بود اما مخارج زندگی را می‌داد تا اینکه دیگر او هم نتوانست و یک روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بود سکته مغزی به سراغش آمد و او را خانه‌نشین کرد. حالا مریم مادرش را برای درمان به تهران آورده و این روزها در اتاقکی که در حیاط بیمارستان به شهرستانی‌ها اجاره می‌دهند سکونت دارد اما هنوز نتوانسته اجاره اتاق را بدهد، برای همین باید شب‌ها یواشکی به اتاق بازگردد و صبح زود بزند بیرون تا صاحبخانه او را نبیند و فعلا پولش را مطالبه نکند.

او در مورد بیماری مادرش می‌گوید: «بعد از سکته، هرچند وقت یک‌بار سرش بی‌حس می‌شود و نمی‌تواند تکان دهد. دکترها می‌گویند که چند رگش گرفته و باید آنژیو شود. ‌ام‌آر‌آی هم کردیم، همین را نشان می‌دهد اما پولی برای این کار نداریم». مریم بغضش را می‌خورد و می‌گوید: «هزینه‌های درمان مامان با بیمه روستایی بسیار بالاست، برای همین ممکن است درمان را نیمه کاره رها کنیم و به روستا بازگردیم».

خودش هم چندان حال خوشی ندارد و می‌گوید: «اگر می‌توانستم من هم بیمارستان می‌خوابیدم تا استراحتی کنم چون واقعا خسته و رنجور هستم و به یک استراحت طولانی نیاز دارم».

  • کار با مواد شوینده

روزهایی که هم‌سن و سال‌های مریم پشت میز و نیمکت بودند و در حیاط مدرسه شیطنت می‌کردند، او در خانه مردم کار می‌کرد تا هزینه تحصیل 2برادرش را بدهد. دستان پر از چروک و زخمی‌اش به سن شناسنامه‌ای‌اش نمی‌خورد. وقتی مدارک پزشکی مادرش را نشانم می‌دهد، دستان زخمی‌اش را زیر چادرش پنهان می‌کند و با خجالت می‌گوید: «از بس با مواد شوینده کار کرده‌ام، ناخن‌هایم خودبه‌خود می‌افتد، دکتر اینجا می‌گوید نباید از وایتکس استفاده کنم».

  • خجالت از خرید

مریم از روزهایی می‌گوید که برای خریدن 3هزار تومان گوشت باید ساعت‌ها بیرون مغازه قصابی صبر کند تا کسی نباشد و بتواند راحت و بدون خجالت خرید کند. حالا 2برادرش را با پدر بیمارش تنها گذاشته و نمی‌داند که این روزها آنها چکار می‌کنند.

با گفتن این جملات نگاهش را از من می‌دزدد و به دور دست‌ها نگاه می‌کند. بعد از یک سکوت طولانی ادامه می‌دهد: «سن و سال کمی دارم اما به اندازه یک زن 60ساله سختی و مصیبت دیده‌ام. اصلا یادم نمی‌آید آخرین باری که یک لباس نو پوشیدم چند سال پیش بود. همه زندگی من شده خانواده‌ام و خدا کند بتوانم مشکلات را حل کنم تا حداقل برادرهایم درس بخوانند».

  • آرزوی سلامتی

مریم چشم می‌چرخاند و از نیمکت بلند می‌شود. باید برود، مادرش تنها مانده و نگران اوست. از آرزوهایش می‌پرسم. می‌گوید: «سلامتی مادر و پدرم، نخستین و آخرین آرزوی من است چون اگر آنها سالم باشند من هم می‌توانم ازدواج کنم و مثل همه دخترهای هم‌سن و سالم برای خودم زندگی داشته باشم». او چادرش را مرتب و کفش‌هایش را زیر بلندی چادر پنهان می‌کند تا کهنگی آنها معلوم نباشد. بعد کاغذهایش را که روی نیمکت ولو کرده بود جمع می‌کند و می‌گوید: «هزینه‌ ام‌آرآی 400هزار تومان شده، اما هنوز نرفته‌ام بگیرم چون دیگر فقط پول بازگشت به روستایمان را دارم».

  • در حسرت جوانی

چشم‌ها می‌گوید و زار می‌زند که دلش جوانی می‌خواهد؛ جوانی ازدست‌رفته. مریم از همان سن کم مجبور به‌کار شده و با دستان کوچکش خانه‌های مردم را تمیز می‌کرده است. تمام این سال‌ها با درآمد کمی که داشته مخارج زندگی را تأمین کرده و به قول خودش چرخ زندگی را لنگ نگذاشته اما دیگر نمی‌تواند. او همه این 2 ساعتی که از زندگی‌اش می‌گفت، مدام بغضش را می‌خورد و حواسش بود که دستان چروکیده‌اش از چادر بیرون نیاید. آفتاب ظهرگاهی زمستانی، در حیاط بیمارستان خودش را روی صورت ما پهن کرده و ما هم به آسمان نگاه می‌کنیم و به روزهای آینده.

  • شما چه می‌کنید؟

پدر مریم سال‌هاست زمینگیر شده و حالا مادرش نیز سکته مغزی کرده است. او را به تهران آورده برای درمان اما توان پرداخت هزینه درمان و اسکان را ندارد. شما برای کمک به او چه می‌کنید؟ نظرات و پیشنهاد‌‌های خود‌‌ را به 30003344 پیامک کنید‌‌ یا با شماره تلفن 84321000 تماس بگیرید‌‌.


منبع:همشهری آنلاین


ثبت نظر

ارسال